33 ماهگی باران جونم+مادرانه
باران جونم ...نفسم ...33ماهگیت مبارک ...امیدوارم که همیشه سالم باشی، لبای خوشگلت هم خندون باشه
عکس زیبا از باران جونی ماه محرم سال 1392
مادرانه:
مادر شدم یعنی قبول یک مسؤلیت پایان ناپذیر...
از همون موقع که برگه آزماشو میدن دستت، زندگی واست همیشه عوض میشه دیگه هیچ وقت و هیچ وقت مث
قبل نمیشه از همون لحظه کارایی که تا دیروز برات بی اهمیت بود و اصلا بهشون توجه نمیکردی،مهم میشه..دیگه
نمیتونی چای و قهوه بخوری،فست فود بخوری،هی رو غذات فلفل سیاه بپاشی،نمیتونی موهاتو رنگ کنی، آرایش
کنی،مبادا سرب خاک برسر،برسه به جنین،دیگه نمیتونی صبحها کشو قوس بیای و راحت از خواب بیدار بشی،باید
بدو بری دستشویی،معده خالیت رو بالا بیاری.....تازه اگه خوش شانس باشی ،اگه نوسان فشار و قند و
حساسیت حاملگی و هزار کوفت و زهر مار دیگه هم نگیری!بعدش میرسیم به دوران طلایی از شکل
افتادن،معطل چی بپوشم و چرا این شکلی شدم و دماغ و پاهای ورم کرده و......
تا برسه به ماههای آخر،و شب نخوابیدن و سوزش معده و درد استخوانهای لگن که جا باز میکند و تپش قلب و......
حالا یه تکون هم بچه بخوره همش یادتون میره و غشو ضعف هم میکنید ها!
بعد زایمان میای خونه خسته مریض،ذوق زده،بچه ندیده!نوزاد آسیب پذیر،کوچولو و حساس،چهار چشمی باید
حواست باشه....یه ساعت شیر میدی ،نیم ساعت راه میبری که باد گلو بزنه،یه ربع میخوابه،جاش رو عوض
میکنی،بعد یه ساعت شیر میدی ،نیم ساعت راه میبری،یه ربع میخوابه،جاش رو عوض میکنی ....و شبها حسرت
نیم ساعت خواب پیوسته...تا چند ماه کارت همینه،حالا اگه تازه مشکلی نباشه،خدا نکرده مریضی،چیزی.......
واکسن و شب بیداری و قولنج و دل درد را که حتما داری...ناخنت رو باید کوتاه کنی کوچولو را بشوری موهات هم
جمع کنی کوتاه چون مثل برگ خزان میریزه از اثرات تغییر هورمونی!
چند ماه که بگذره،یکم وارد میشی برنامت را تنظیم میکنی،یه کم جون میگیری ،جون میگیری که بدوی دنبالش!
دستش را میگیری این ور اون ور غافل بشی خورده زمین،یه لامپ رو سرش در اومده مثل این کارتونها!
تا خوابش میبره باید بدوی کارای عقب افتاده را انجام بدی،شام ناهارو گردگیری و....کم خوابی پدرت رو در میاره،
التماس میکنی واسه ده دقیقه اضافه.و واااای به حال مادران شاغل!
حرف که میفته،باید باهاش حرف بزنی،بازی کنی،کتاب براش بخونی،اسب بشی سوارت بشه،کفگیرو ملاقه بدی
جنگ بازی کنه،به روی خودت نیاری که تا شکم رفته تو کابینت،داره اونجا رو شخم میزنه،چون داره کشف میکنه!در
روز شاید بیشتر از 10 بار مجبور بشی کمدها و کشوهای لباس رو دوباره مرتب کنی و روی میزهای شیشه ای رو
دستمال بکشی!غذا دادن بهش که خودش یه پروژه تموم وقته!باید سعی کنی بهش یاد بدی خودش غذا بخوره و در
کنارش خودتم سعی کنی همه کالری و ویتامین و پروتءین و هزار تا چیز دیگه رو به بدنش برسونی که مبادا وقتی
بردیش مرکز بهداشت برای قد و وزن و چکاپ،اون خانمه یهو جلو بقیه مادرا بهت بگه خااااانم این چه وضعشه چرا
برای بچت وقت نمیذاری،در ماه گذشته وزن نگرفته ها!
بعد باهاش بری بیرون،پارک ببریش،جواب سوالهای بی انتهاشو بدی،بهش یاد بدی شجاع باشه حقشو
بگیره ،مهربون باشه زور نگه....تو بازیا حق بقیه رو نخوره....
مدرسه که رفت باید بهش دیکته بگی،ریاضی باهاش کار کنی،کلاس ورزشی ببریش.هر روز تا از مدرسه میاد خونه
زود کیفشو بگردی دنبال یادداشت معلمش که خانم،بچتون امروز خوب بود یا نه،خیلی سر به هوا بود!از زیر زبونش
حرف بکشی که مامان جون مدرسه خوب بود؟دوستات خوب بودن اذیتت نکردن ؟اذیتشون نکردی؟
سرو کله بزنی تا بشه نوجوان،اونوقت که دیگه فقط باید حرص بخوری با کی میره،با کی میاد؟دوست ناباب به
پستش نخوره،درسش افت نکنه،اعتماد به نفسش بالا باشه .....دانشگاه....کار .....ازدواج.....!
مادر شدن،یعنی قبول یک مسؤلیت پایان ناپذیر،و بیچاره مادرایی که تو این را همراهی کسی رو نداشته باشن..نه
کسی ....نه دوستی که یادتو بگیره
یه زمانی به مادرم میگفتم که تو چرا بیخودی حرص میخوری ...ما سر خونه زندگیمونیم
میگفت مادر بشی میفهمی،یه مادر همیشه بهترین رو برای بچش میخواد،آرامش و آسایش رو،تو رفتی ولی فکرت
همیشه تو سر من هست،چه بخوای چه نخوای......(از این متن خوشم اومد گذاشتم)
مامانی...باران جونم تو این هفته یعنی از زمانی که ماه آبان شروع نشده بود اواخر مهر که هممون مریض شدیم...یه
بار رفتیم دکتر با دارو بهتر شدیم البته من از همتون حالم بدتر بود و فشارمم خیلی پایین اومده بودبا دو تا سرم و 4تا
آمپول میزون شدم ...چند روز بعد شما تب میکردی که دیر وقتم بود دوباره بردیمت دکتر که اصلا حالت خوب نبود
آمپول زدی ...من و بابا ناراحت که شما چطوری باید آمپول بزنی و باید کلی گریه کنی چون بدنت خیلی درد میکردو
بی تابی میکردی...تا بابا دارو گرفت و بهت گفتم باران آمپول هم داری بریم آمپولتو بزنی تا رو تخت بردمت خودت دراز
کشیدی آماده شدی آمپولتو بزنه ما هم کلی افتخار کردیم به خاطر شجاعتت...البته یکم گریه کردی در حد دوقطره
اشک که فک کنم به خاطر این بود که فک نمیکردی اینقدر درد داره اشکال نداره عزیز دلم مامانی هم میخواد آمپول
بزنم میترسم دستمو اینقدر دندون میگیرم که.....
تا چند روز من تا خود صبح نمیخوابیدمو بالا سرت بیدار بودم...که تبت بالا نره ...ساعت 6تا 7 صبح تازه میرفتم یکم
بخوابم که شما 9تا 10 صبح بیدار میشدی تبت هم هی بالا و پایین میرفت...بعد 2تا 3 روزتبت قطع شد و شروع
سرفه هات که این دفعه بردمت رامسر ...که دکتر گفت این علایما برای اینه که دختر نازم آنفولانزا خفیف گرفته که
دکتر شربت خارجی دادبهت...که الان خیلی بهتری....بارانم اصلا تو زمانی که تب داشتی هیچ غذایی نمیخوردی
حتی سوپ که خیلی دوست داشتی ...یکم ضعیف شدی عزیز دلم شود دیشب که ساعت 2 صبح که به خاطر
سرفهام خوابم نمیبرد داشتم برات پست میذاشتم که یه احساس کردم حالم داه بد میشه این پستو نصفه کنار
گذاشتمو رفتم یکم بخوابم ولی ساعت از 3 گذشته بود ولی خوابم نمیبرد...که دوباره ویروس خفتم کرد...
علایمش بروز کرد...صبح هم آقا حسین(خواهرزادم)که خونمون بود زود بیدار شد نذاشت بخوابم...تا غروب که رفتم
دکتر .....چون علاوه بر علایم سرماخوردگی ...سر گیجه هم داشتم که فشارمو گرفت بازم گفت فشارت خیلی
پایینه ....بازم سرم و آمپول.....
متاسفانه امسال نتونستیم به خاطر مریضیت تو مراسمای دهه اول محرم شرکت کنیم....یه روز که حلوا نذری آماده
کردم همراه با خرما و... فقط بردیم تحویل مساجد و هییت ها دادیم..زود برگشتیم خونه...روز عاشورا هم بعد از ظهر
هم رفتیم مسجد روستایه بابایی و همراه هییت عزاداری بودیم تا غروب...و زودی اومدیم خونه
الانم که دارم مینویسم دوتایی داریم به نوبت سرفه میزنیم البته شما تو خواب....امیدوارم زودتر باران جونم خوب بشه چون اصلا دوست ندارم مریضیتو ببینم
من عادت دارم با فصل سرما همش مریضم...
عزیزم الانم که دارم مینویسم فشارم بازم پایینه زیر 10..قول میدم حالم بهتر شد عکساتو میذارم فدات شم