بارانباران، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
تاریخ شروع وبلاگمتاریخ شروع وبلاگم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

باران

خاطرات دخملی

سلام عزیز مامان ، مامان فدات بشم که اینقدر بهم وابسته هستی با اینکه داره کم کم به سه سالگیت نزدیک میشی ولی خیلی وابسته هستی بدون من جایی نمیتونی بمونی کوچیک که بودی راحت میموندی...ولی الان نه هی بغلم میکنی و فشارم میدی ...منم که گلموگرفتی میگم مامانی خفه شدما(جوری میگیری اگه اینو نگم به واقعیت میپیونده...خیلی قدرتت بالاست )شما هم میگی عسلم خفت کنم ...بیشتر از این بهم محبت نداری برات بنویسم این چند وقته یکم اخلاقت تغییر کرده بود و عصبی میشدی منم دنبال منشا عصبانیتت و پیداش کردمو دارم کاری میکنم که از بین ببرم و دیگه عصبی نشی.............. دوران نقاهت بیماریمون که تموم شد قرار بود که بیامو عکساتو بذارم...ولی مگه دردسر دست...
2 آذر 1394

33 ماهگی باران جونم+مادرانه

باران جونم ...نفسم ...33ماهگیت مبارک ...امیدوارم که همیشه سالم باشی، لبای خوشگلت هم خندون باشه   عکس زیبا از باران جونی ماه محرم سال 1392   مادرانه: مادر شدم یعنی قبول یک مسؤلیت پایان ناپذیر... از همون موقع که برگه آزماشو میدن دستت، زندگی واست همیشه عوض میشه دیگه هیچ وقت و هیچ وقت مث قبل نمیشه از همون لحظه کارایی که تا دیروز برات بی اهمیت بود و اصلا بهشون توجه نمیکردی،مهم میشه..دیگه نمیتونی چای و قهوه بخوری،فست فود بخوری،هی رو غذات فلفل سیاه بپاشی،نمیتونی موهاتو رنگ کنی، آرایش کنی،مبادا سرب خاک برسر،برسه به جنین،دیگه نمیتونی صبحها کشو قوس بیای و راحت از خواب بیدار بشی،باید بدو بری دستشویی،معده خا...
3 آبان 1394

مهمونی خونه مهدیس جون ومه آسا جونم

سلام ...قراره چهارشنبه94/7/1بعدازظهر حرکت کنیم به سمت ساری ....یه 5ساعتی تو راهیم... تا جمعه هستیم نتونستیم تا عید بمونیم و همو نبینیم . خونه مهدیس جون ومه آسا جون میریم و مزاحم میشیم خانواده خیلی خوب وخونگرمی هستن .... البته اواخر مرداد برنامه ریخته بودیم که بریم ساری ولی کلی کار داشتیم قرار بود که کنسل بشه رفتنمون که اصلا نتونستیم بمونیم تا مدتی بعد ....کارا رو با برنامه جلو بردیم و خدا بخواد همو میبینیم باران جونم هم از امروز میگه منم میام پیش مه آسا... عکسا رو بعدتو همین پست میزارم ...
31 شهريور 1394

تولدت مبارک عشقم

امروز تکیه گاه تو آغوش من است                         فردا عصای خستگی ام شانه های تو                                               در خاک هم دلم به هوای تو میتپد                        ...
30 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران می باشد