بارانباران، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
تاریخ شروع وبلاگمتاریخ شروع وبلاگم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باران

خاطرات دخملی

1394/9/2 18:54
نویسنده : مامان فاطمه
465 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان ، مامان فدات بشم که اینقدر بهم وابسته هستی با اینکه داره کم کم به سه سالگیت نزدیک

میشی ولی خیلی وابسته هستی بدون من جایی نمیتونی بمونی کوچیک که بودی راحت میموندی...ولی الان

نه هی بغلم میکنی و فشارم میدی ...منم که گلموگرفتی میگم مامانی خفه شدما(جوری میگیری اگه اینو

نگم به واقعیت میپیونده...خیلی قدرتت بالاستخندونک)شما هم میگی عسلم خفت کنمتعجب...بیشتر از این بهم

محبت نداری برات بنویسمخنده

این چند وقته یکم اخلاقت تغییر کرده بود و عصبی میشدی منم دنبال منشا عصبانیتتسوالو پیداش کردمو دارم

کاری میکنم که از بین ببرم و دیگه عصبی نشی..............

دوران نقاهت بیماریمون که تموم شد قرار بود که بیامو عکساتو بذارم...ولی مگه دردسر دست از سر ما ورمیداره

13 ،14 آبان بود که تصمیم گرفتم سبزی قرمه وپیاز برای سرخ کردن بگیرم...چون دیر رفتم فقط پیاز گرفتم طبق معمول همیشه بردم خونه مامانم....زیبا...قرار شد جمعه زود بریم  و شروع سرخ کردن ولی بازم دیر حرکت

کردیم من تا رفتم فقط یه ظرف دیگه مونده بود تا با دستگاه سبزی خرد کن ریز بشه...منم قیافه اومدم که برم

کارو تموم کنم رفتم و کارو تموم کردم اومدم که تیکه هایه دستگاهو جدا کنم رسیدم به تیغش هر کاری کردم جدا

نشد بیخیال شدم تا دست راستو از تیغه برداشتم رفت سمت دست چپ و بله دیگه...چند قطره خون منم که

هنوز بدن گرم بود هیچی نفهمیدم گفتم دستمو بگیرم زیر آب خونش بند میاد تا بردم زیر آب و از عمقش خبردار

شدم حالم بد شدو فشارم اومد پایین باران جونم که خیلی مهربونه خیلی ترسیده بودی و میگفتی بیا بوست کنم

خوب بشی...منم گفتم چیزی نیست مامانی...دیگه خوب شدم...رفتیم مطب دکتروکار به جای بخیه زدن رسید و

بعد ساعتها تونوبت نشستن آقای دکتر دستمو دید اول گفت تکونش بدم شاید عصبو درگیر کرده باشم و بعد

بخیه زدن وتا 12 روز باید میموند بعد بازش کنم....تو این مدت خیلی سخت بود با یه دست ظرف شستنو غذا

درست کردن و نظافت خونه و کارای باران جونی رو انجام دادن...با اینکه فقط انگشت اشارم بود ولی چون یکم

رعایت نکرده بودم ورم کرده بود مجبور بودم تکونش ندم ولی مگه میشد کی باید کارای خونه رو انجام

میداد...خیلی سخت بود دوبارم رفتم مطب برا باز کردن زودتر از موقش که نشد...5 تا آمپول تو رگی تو این مدت

قرصایی خوردم که باعث معده درد میشد وباید همراش قرص معده میخوردم...خدا رو شکر چهارشنبه رفتمو بخیه

رو باز کرد ولی بازم هنوز به حالت قبل بر  نگشته...فک نمیکردم یه همچین حالتی داشته باشه

باران جونی هم خیلی مراعات میکرد اگه ندونسته دستمو میگرفت زودی معذرت میخواست و بوسم میکرد...

منم کم نیاوردم قبل کشیدن بخیه رفتم 10 کیلو  سبزی قورمه رو گرفتمو خوردش کردم بعدش سرخ کردمزیبافرشته

الان که اومدم نمیدونم چرا حوصله تایید نظرات ندارم...عکسا رو هم گذاشتم برا 3 رودیگه روز ماهگرد دخملی

              

 

                                  بوسبوسبوسبوسبوسبوستقدیم دوستان خوب نی نی وبلاگی

پسندها (14)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران می باشد